بلال حبشی که بود؟(2)

سفیر سیمرغ، وبلاگ تخصصی ادبیات فارسی

بلال حبشی که بود؟(2)

دختر خوابش نمی برد و میگفت ما چی فکر می‌کردیم، چی شد، فکر می کردیم این سرزمین را فتح می کنیم و یمن گسترش پیدا می‌کند اما شکست خوردیم، رباح هم به ستاره ها نگاه می کرد و بردۀ‌ درستکار و امینی بود. گریه می کرد، می‌گفت خدایا یک عمری من پاک بودم الان وقت آلوده شدنم رسیده این دختر نزدیک من است و کمکم کن پاک بمانم. بالاخره هردو خوابشان برد. فردا صبح آقای رباح آمد پیش خا نم و گفت من یک جایی را برای تو آماده می کنم دورتر از اینجا، تو آنجا زندگی کن من هم برای تو غذا می آورم، هرچه فکر کردم می بینیم نباید من تو را بزنم البته اگر ارباب آمد بگو که من را می زند، 6 ماه از این ماجرا گذشت مهر این بردۀ سیاه آمد بر دل آن دختر زیبا روی کاخ نشین و پیشنهاد ازدواج داد خانم به آقا و بر اساس همان آداب و رسوم همان وقت با هم ازدواج کردند و 9 ماه گذشت که آقای خلف پسردار نمی شد و نذر کرده بود که اگر صاحبِ پسر شود یک جشن تولدی برای پسرش بگیرد و همۀ ‌اهل مکه را دعوت کند. یک پسری پیدا کرد به نام أمية بن خلف ، جشن تولدی برایش گرفت یکی از دعوت شوندگان هم رباح بود رئیس بردگان بود. رباح آن شب خیلی دیر آمد، ارباب از او پرسید تو آدم منظمی بودی چرا امشب دیر آمدی؟ گفت آقای ارباب شما ‌دیروز و پریروز چه احساسی داشتی؟ گفت دیروز و پریوز در انتظار تولد یک فرزند بودم. گفت خوب من اکنون همچین حالتی دارم. فردای آن روز در آن کوهستان پسری به دنیا آمد که نامش را بلال گذاشتند.




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: بلال حبشی, موذن, سپاه ابرهه,
نويسنده : ....